آن 23 نفر

آن 23 نفر

اولین‌بار عنوانش را پس از برنامه‌ی ماه عسل امسال و حضور اسرای نوجوان داستان که حالا مردی شده‌اند در این برنامه شنیدم؛ هرچند خودم موفق به تماشای آن نبودم. حکایت 23 نوجوانی که در دوران دفاع مقدس گرفتار چنگال دشمن شدند و قریب به نه سال از عمر خود را در خاک دشمن گذراندند... تفریظ مقام معظم رهبری بر کتاب "آن23نفر" که حکایت اسارت این بزرگ‌مردان کوچک بود نیز باعث شده بود انگیزه‌ی بیشتری برای خواندن آن داشته باشم. در نمایشگاه کتابی که به مناسبت هفته‌ی کتاب و کتابخوانی در شهرمان برپا شده بود، تنها کتابی که توانستم انگیزه‌ای برای خواندنش در خود بیابم همین کتاب بود! البته نه به دلیل کم بودن علاقه و انگیزه‌ام به کتابخوانی.. بلکه به دلیل عدم ارائه‌ی کتاب خواندنی و خوب در نمایشگاه...!

این کتاب هم مانند سایر رمان‌های دفاع مقدس که میخ‌کوبم می‌کنند پای کتاب و شوق خواندن تمام داستان در کمترین زمان ممکن را در وجودم ایجاد می‌کند، در کمتر از دو روز به پایان رسید. "آن23نفر" که خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده از دوران اسارت 23 نوجوان که در عملیات آزادسازی خرمشهر توسط ارتش بعث به اسارت درآمدند می‌باشد، با قلمی شیوا به بیان آنچه در بخشی از دوران اسارت بر آنان گذشته، از جمله ملاقات با صدام در کاخ ریاست جمهوری عراق، پرداخته است. داستان بزرگی و استقامت و غیرت نوجوانانی که راه برگزیده‌ی خود را به هیچ بهایی نفروختند و بزرگ‌مردی‌شان در عین کوچک بودن را ثابت کردند.

در این کتاب 400 صفحه‌ای، تنها هشت ماه از دوران اسارت هشت سال و سه ماه و هفده روزه‌ی این نوجوانان به تصویر کشیده شده است و همین مسئله باعث می‌شود در انتهای کتاب همچنان مشتاق و در انتظار خواندن ادامه‌ی ماجرا باشی و غافل از تمام شدن کتاب، در بخش "اسناد" به دنبال باقی داستان بگردی! هرچند نویسنده در مقدمه‌ی کتاب به این مسئله اشاره کرده و از ثبت ادامه‌ی خاطرات در کتابی دیگر سخن به میان آورده است...

 

 

"آخرین نامه سمیرا"

همیشه وقتی برای امانت گرفتن کتاب به کتابخونه میرم و تعداد کتاب‌هایی که مد نظرم هستن کم‌تر از تعدادی هست که می‌تونم امانت بگیرم، ترجیح میدم به جای search کردن تو سیستم کتابخونه، بیفتم به جون قفسه‌ها تا بالاخره یه کتابی بیشتر از بقیه جذبم کنه! یا تو قفسه‌ها کتابی رو ببینم که یه روزی اسمش رو به خاطر سپرده بودم و قرار بوده در اسرع وقت بخونمش، ولی فراموشش کردم! یا یه کتاب از نویسنده‌ای که آثار دیگه‌اش رو خوندم و دوست دارم ازش بیشتر بخونم...

چند روز پیش که دوباره دربه‌در قفسه‌ها رو می‌گشتم، یه کتاب با عنوان «آخرین نامه‌ سمیرا» نوشته‌ی «رحیم مخدومی» نظرم رو جلب کرد؛ هم عنوان کتاب واسم آشنا بود و هم اسم نویسنده! واسه همین انتخابش کردم..

راستش کلا یادم رفته بود که این کتاب رو هم امانت گرفتم، تا دیروز...! دنبال یه چیزی بودم که خستگی رو از ذهنم بیرون کنه که یاد این کتاب افتادم. مقدمه‌ی کتاب با عامل خستگی ذهنم هم‌خوانی زیادی داشت و همین هم اشتیاقم واسه خوندن کتاب رو افزایش داد..

این رمان، داستانی واقعی از زندگی دختر مرفه و عصبی‌ِ 22 ساله‌ای به نام سمیراست که سخت برای تکمیل پایان‌نامه‌ و جلب رضایت استادش تلاش می‌کنه تا به آرزوی خودش که به دست آوردن آزادی از طریق رفتن به خارج از کشور هست، دست پیدا کنه... اما با اتفاقاتی که در طی مسیرش پیش میاد، با شهید «مرتضی خانجانی» فرمانده‌ی 22ساله‌ی گردان کمیل از لشکر بیست و هفت محمد رسول‌الله(ص) آشنا میشه و مسیر زندگیش تغییر می‌کنه....

بیان نویسنده در این کتاب طوری هستش که عطش خوندن ادامه‌ی داستان رو زیاد می‌کنه و نیمه رها کردن اون رو سخت. و همین ویژگی هم من رو چندین ساعت متوالی پای کتاب نشوند تا کتاب رو یک‌باره تا انتها بخونم!

در ادامه بخشی از مقدمه‌ی کتاب رو میارم:

« همه خواهند مرد، و اغلب ناغافل.

مرگ‌آگاهی تنها نصیب کسانی است که در این دنیا آگاهانه زیسته‌اند.

مرگ‌آگاهی چیست؟ چگونه به دست می‌آید؟ با علم؟ با تجربه؟ یا...

سن و سواد کم آنان که آگاهانه مرده‌اند و سن و سواد فراوان کهنسالان و دانشمندانی که ناغافل مرده‌اند، می‌گوید: « آگاهی به معنی علم و دانش نیست!»

آگاهی یعنی بصیرت. و بصیرت از پاک زیستن به دست می‌آید نه با کتاب زیستن.

بصیر به سوی نور می‌رود و غافل به سوی ظلمت. و کتاب به هر دو سرعت می‌دهد.......»

............................................................................................................................................

پ.ن1: این روزها که دست تقدیر شرایط رو طوری رقم زده که باید روزگارم رو "بین" کتاب‌های درسی و غیر درسی بگذرونم، بیشتر از وقت‌های دیگه به این فکر می‌کنم که اگه کتاب‌های درسی رو هم با سرعت و عطشی شبیه کتاب‌های غیر درسی می‌خوندم، مطمئنا تا حالا استعدادهای زیادی ازم به ظهور می‌رسیدن!!

پ.ن2: علاوه بر مورد قبلی، این روزها به این هم خیلی فکر می‌کنم که پزشکی و پرستاری هم رشته‌های خوبی بودن و بهشون بی‌توجهی کردم!!

پ.ن3: فراغت زیاد! هم که به موردهای قبلی اضافه میشه، باعث میشه بعضی وقتا شیطون بیاد سراغم و بخواد رشته‌هامو پنبه کنه! که خب مثل همیشه "أعوذُ بِاللهِ منَ الشَیطانِ الرَّجیم..."

پ.ن4: نماز و روزه‌هاتون قبول درگاه حق و التماس دعا..

 

حکایت همچنان باقیست...

رمز به عظمت رسیدن و اوج گرفتن، محبّت است و خدا که اعظم و برتر است نیز می‌بینم از همه مهربان تر و بامحبت‌تر است و منبع بزرگ و همیشگی و یکتای فیض و محبّت است! هر محبّتی که از خلق‌الله صادر می‌شود، جلوه‌ای دیگر از محبّت خداست. پس صبور باشید و از الطاف پروردگار غافل نشوید. در پایان هیچ‌گاه وظایف خود را در قبال دین خدا فراموش نکنید و حامی امام و دین خدا باشید.

فرازی از وصیت‌نامه شهید سیدهادی طاهری رودسری

چشم انقلاب

سلام

ببخشید که یه مدت نبودم!

چند روز پیش با دو تا از بچه ها یه دیداری با آقای پروینقدس، جانباز و عکاس دفاع مقدس داشتیم. یه گزارشی از قبل و بعد و حین ملاقات نوشتم!

ادامه نوشته